موضوعات: "داستانک" یا "شعر"
اکنون که قلم به یاریم شتافته است تا به دور از حصار قصه پر غصه فراق را برای امام خوبی هایم بسرایم بگذار تا از دلتنگی های کودکانه ام برایش بگویم
دلتنگی بچه های شهدایی که به امید برگشت پدری شب را به روز و روز را به شب می رساندند.
تفریبا سال اخر جنگ 9 ماهی می شد که پدرم به خانه نیامده بود بی قرار بودم و ناآرام گاهی آنقدر مادرم را اذیت می کردم که مرا به خانه همسایه دیوار به دیوارمان می فرستاد تا با فاطمه کوچولو بازی کنم .آن روز مادرم خیلی خسته بود در حیاط کوچک خانه مان راه می رفت و با تسبیح آبی رنگش سر به آسمان می برد و به گمانم چیز های به خدا می گفت هرچه بود من نمی شنیدم فکر کنم مادرم با خدا در گوشی حرف می زد….
من به خانه فاطمه کوچولو رفتم اما ناراحت بودم نمی دانستم چه اتفاقی افتاده که مادرم این قدر بی تابی می کند با خودم فکر کردم و از خاله زهرا مادر فاطمه کوچولو قلم و کاغذ خواستم خاله زهرا من را داخل اتاق احمدآقا برد و گفت اینجا کاغذ و قلم هست اما مواظب باش به وسایل عمو احمد دست نزنی .
یه کاغذ مچاله شده ای را بر داشتم و کمی صافش کردم و با خود کار قرمز روی آن نوشتم:
امام عزیزم سلام
الان یک سالی است که بابا به خانه نیامده است و من دلم برایش خیلی تنگ شده مامان هم خیلی ناراحت است و چند روزی است که در حیاط راه می رود و نمی دانم چه چیزی در گوش خدا می گوید از شما خواهشی دارم دفعه قبلی که به دیدارتان آمدم شما دستی به سر من کشیدید و گفتید “پدرت برای نابودی دشمن به جنگ رفته است تو باید صبر کنی تا پدرت برگردد. امام عزیزم لطفا اگر می شود به بابایم بگویید به خانه بیاید و مادرم را از دلتنگی درآورد.
به خانه برگشتم و از بین پاکت های مادر پاکت کوچکی برداشتم و دوان دوان به بقالی حسن آقا رفتم
از لابلای مشتری های حسن آقا خودم را به جلو رساندم گفتم : سلام این نامه را به پستچی بدهید تا به امام برساند حسن آقا طبق معمول نگاهی به آدرس روی پاکت کرد و با تعجب اشک از گوشه چشمش جاری شد پرسیدم آدرس را اشتباه نوشتم ؟؟؟ صورتش را از من برگرداند و گفت نه دخترم درست درست نوشتی مادرت هم می داند که این نامه را برای امام نوشتی ؟ گفتم نه چند روزی است که مامان دلش گرفته فکر کنم برای بابا دلتنگ شده است …..
حسن آقا نامه را در دخل مغازه گذاشت و گفت برو دخترم تا پستچی آمد نامه ات را می دهم ببرد. من هم که از خوشحالی بال در آورده بودم به خانه خاله زهرا رفتم مادرم هم آنجا بود از نبود من نگران شده بود پرسید کجا رفتی بودی دختر؟؟؟ گفتم چی شده مامانم با عجله دستم رو گرفت و به خانه اعظم خانم همسایه طبقه پایین برد مامان با خاله زهرا و فاطمه کوچولو با مفاتیح و قرآنشون باهم از خونه بیرون رفتنند و نفهمیدم چی شد؟؟
وقت گذشته بود هر چی از اعظم خانم می پرسیدم چرا مامانم هنوز نیومده؟ جوابی بهم نمی داد انگار اتفاق خاصی قرار بود بیفته
کلافه شده بودم اعظم خانم که حال و حوصله من را نداشت تلویزیون کوچکش را با هزار زحمت روشن کرد و با برفک های زیاد این کانال و آن کانال می کرد به یک کانال که رسید روی زمین نشت و قرآنش را برداشت نماز خواند و قرآن خواند …….
نمی دانم چه شد اما اعظم خانم آنقدر نماز و قرآن خواند که پای تلویزیون بیهوش شد……
فردای آن روز همه همسایه ها سیاه پوشیده بودند حتی حسن آقای بقال آن روز پستچی هم به محله ما نیامد …. فکر کنم آدم خیلی بزرگی پیش خدا رفته بود که همه ناراحت بودند……..
واما امروز …….
آقا جان از آن سال به بعد پدرم رفت و هر گز برنگشت شما هم بیست و چند سالی است که رفتی و دیگر دست نوازشی برسرم نکشیدی فکر کنم نامه آخر من را هم ندیدی اگر دیده بودی حتما پیامم را به بابا می رساندی ….
امام عزیزم دل تنگ شده ام برای آن روز هایی که بر دوش دایی جانم به استقبالتان می آمدم و به زور جمعیت روی سر مردم خودم را به شما می رساندم یادت هست؟؟؟
امامم آن روز ها چون تو بودی نبود پدرم را حس نمی کردم اما امروز بعد از چند سال نه پدر هست و نه امامم نمی دانم توان دیدن نبودن ها را دارم یا نه؟؟؟؟؟ دلم برای آن روز هایی که هم پدر داشتم و هم امام خیلی خیلی تنگ شده است……
اکنون که قلم به یاریم شتافته است تا به دور از حصار قصه پر غصه فراق را برای امام خوبی هایم بسرایم بگذار تا از دلتنگی های کودکانه ام برایش بگویم
دلتنگی بچه های شهدایی که به امید برگشت پدری شب را به روز و روز را به شب می رساندند.
تفریبا سال اخر جنگ 9 ماهی می شد که پدرم به خانه نیامده بود بی قرار بودم و ناآرام گاهی آنقدر مادرم را اذیت می کردم که مرا به خانه همسایه دیوار به دیوارمان می فرستاد تا با فاطمه کوچولو بازی کنم .آن روز مادرم خیلی خسته بود در حیاط کوچک خانه مان راه می رفت و با تسبیح آبی رنگش سر به آسمان می برد و به گمانم چیز های به خدا می گفت هرچه بود من نمی شنیدم فکر کنم مادرم با خدا در گوشی حرف می زد….
من به خانه فاطمه کوچولو رفتم اما ناراحت بودم نمی دانستم چه اتفاقی افتاده که مادرم این قدر بی تابی می کند با خودم فکر کردم و از خاله زهرا مادر فاطمه کوچولو قلم و کاغذ خواستم خاله زهرا من را داخل اتاق احمدآقا برد و گفت اینجا کاغذ و قلم هست اما مواظب باش به وسایل عمو احمد دست نزنی .
یه کاغذ مچاله شده ای را بر داشتم و کمی صافش کردم و با خود کار قرمز روی آن نوشتم:
امام عزیزم سلام
الان یک سالی است که بابا به خانه نیامده است و من دلم برایش خیلی تنگ شده مامان هم خیلی ناراحت است و چند روزی است که در حیاط راه می رود و نمی دانم چه چیزی در گوش خدا می گوید از شما خواهشی دارم دفعه قبلی که به دیدارتان آمدم شما دستی به سر من کشیدید و گفتید “پدرت برای نابودی دشمن به جنگ رفته است تو باید صبر کنی تا پدرت برگردد. امام عزیزم لطفا اگر می شود به بابایم بگویید به خانه بیاید و مادرم را از دلتنگی درآورد.
به خانه برگشتم و از بین پاکت های مادر پاکت کوچکی برداشتم و دوان دوان به بقالی حسن آقا رفتم
از لابلای مشتری های حسن آقا خودم را به جلو رساندم گفتم : سلام این نامه را به پستچی بدهید تا به امام برساند حسن آقا طبق معمول نگاهی به آدرس روی پاکت کرد و با تعجب اشک از گوشه چشمش جاری شد پرسیدم آدرس را اشتباه نوشتم ؟؟؟ صورتش را از من برگرداند و گفت نه دخترم درست درست نوشتی مادرت هم می داند که این نامه را برای امام نوشتی ؟ گفتم نه چند روزی است که مامان دلش گرفته فکر کنم برای بابا دلتنگ شده است …..
حسن آقا نامه را در دخل مغازه گذاشت و گفت برو دخترم تا پستچی آمد نامه ات را می دهم ببرد. من هم که از خوشحالی بال در آورده بودم به خانه خاله زهرا رفتم مادرم هم آنجا بود از نبود من نگران شده بود پرسید کجا رفتی بودی دختر؟؟؟ گفتم چی شده مامانم با عجله دستم رو گرفت و به خانه اعظم خانم همسایه طبقه پایین برد مامان با خاله زهرا و فاطمه کوچولو با مفاتیح و قرآنشون باهم از خونه بیرون رفتنند و نفهمیدم چی شد؟؟
وقت گذشته بود هر چی از اعظم خانم می پرسیدم چرا مامانم هنوز نیومده؟ جوابی بهم نمی داد انگار اتفاق خاصی قرار بود بیفته
کلافه شده بودم اعظم خانم که حال و حوصله من را نداشت تلویزیون کوچکش را با هزار زحمت روشن کرد و با برفک های زیاد این کانال و آن کانال می کرد به یک کانال که رسید روی زمین نشت و قرآنش را برداشت نماز خواند و قرآن خواند …….
نمی دانم چه شد اما اعظم خانم آنقدر نماز و قرآن خواند که پای تلویزیون بیهوش شد……
فردای آن روز همه همسایه ها سیاه پوشیده بودند حتی حسن آقای بقال آن روز پستچی هم به محله ما نیامد …. فکر کنم آدم خیلی بزرگی پیش خدا رفته بود که همه ناراحت بودند……..
واما امروز …….
آقا جان از آن سال به بعد پدرم رفت و هر گز برنگشت شما هم بیست و چند سالی است که رفتی و دیگر دست نوازشی برسرم نکشیدی فکر کنم نامه آخر من را هم ندیدی اگر دیده بودی حتما پیامم را به بابا می رساندی ….
امام عزیزم دل تنگ شده ام برای آن روز هایی که بر دوش دایی جانم به استقبالتان می آمدم و به زور جمعیت روی سر مردم خودم را به شما می رساندم یادت هست؟؟؟
امامم آن روز ها چون تو بودی نبود پدرم را حس نمی کردم اما امروز بعد از چند سال نه پدر هست و نه امامم نمی دانم توان دیدن نبودن ها را دارم یا نه؟؟؟؟؟ دلم برای آن روز هایی که هم پدر داشتم و هم امام خیلی خیلی تنگ شده است……
ای احمدیان به نام احمد صلوات
هر دم به هزار ساعت از دم صلوات
از نور محمدی دلم مسرورست
پیوسته بگو تو بر محمد صلوات
اللهم صلی علی محمد و آل محمد
میلاد پیامبر مهربانی و هفته وحدت مبارک باد.
حافظ:
هردم بهخون ديده چه حاصل وضو،
چونيست بیطاق ابروی تونماز مرا جواز
***
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد
حالتی رفت كه محراب به فریاد آمد
***
میترسم از خرابی ايمان كه ميبرد
محراب ابروی تو حضور نماز من
***
زاهد و عجب و نماز و من و مستی و نياز
تا تو را خود ز ميان با كه عنايت باشد
***
ای كبك خوش خرام كجا ميروی بايست
غــرّه مشـو كه گربـهی زاهــد نماز كرد
***
چون نيست نماز من آلوده نمازی
در ميكده زان كم نشود سوز و گدازم
***
خوشا نماز و نياز كسی كه از سردرد
به آب ديده و خون جگر طهارت كرد
***
طهارت ارنه به خون جگر كند عاشق
به قول مفتی عشقش درست نيست نماز
***
نمــاز درخــم آن ابــــروان محـرابی
كسی كند كه به خون جگر طهارت كرد
***
نماز شام غريبان چو گريه آغازم
به مويههای غريبانه قصّه پردازم
***
هر آن كسی كه درين حلقه نيست زنده به عشق
بر او نمرده به فتــوای من نماز كنيد
***
آفرين بر دل نـرم تو كه از بهر ثــواب
كشتهی غمزهی خود را به نماز آمدهای
***
خوشا نماز و نياز كسي كه از سر درد
به آب ديده و خون جگر طهارت كرد.
***
شیخ بهایی:
مستان كه گام در حـرم كبـریا نهنــد
یك جام وصل را دو جهان در بها نهند
سنگی كه سجده گاه نماز ریای ماست
ترســم كه در تـرازوی اعمـال ما نهند
***
بر درگه دوست هر كه صادق برود
تــا حــشر زخـاطرش علایـق بـرود
صد ساله نمــاز عــابد صومعه دار
قــربـان ســر نیــاز عــاشـق برود
پروین اعتصامی:
بسی به خانه نشستیم و دامن آلودیم بیا رویم به مسجد، نماز كنیم
فخرالدّین عراقی:
مستی كه خراب ره عشق است، در این ره
خواب خوش مستیش همه عین نماز است
***
در كوی خرابات كسی را كه نیاز است
هشیاری و مستیش همه عین نماز است
صائب:
حفظ صورت میتوان كردن بهظاهر در نماز
روی دل را جانب محراب كردن مشكل است
***
حضور خاطر اگر در نماز معتبر است
امید ما به نماز نكرده بیشتر است
***
طاعت ما نیست غیراز شستن دست از جهان
گر نماز از ما نميآید وضـویی ميكنیم
عطّار:
عاشقان چون به هوش باز آیند پیش معشوق در نماز آیند
***
تــا در اوّل پاكبــازی نبودت این سفر كردن نمازی نبودت
***
ذرّه ای دوستـــــی آن دمساز بهتر از صد هزار ساله نماز
***
كسی كه سر كشد از طاعت تو یك سر موی هبا شمـر نماز وی و هدر روزه
خواجوی كرمانی:
این جا نماز زنده دلان جز نیاز نیست و آن را كه در نیاز نبینی نماز نیست
***
من در نیاز بودم و اصحاب در نماز لیكن نیاز من همه عین نماز بود
***
پیش عاقل نیاز چیست؟ نماز نزد عاشق نماز چیست؟ نیاز
***
كجا بود من مدهوش را حضور نماز كه كنج كعبه ز دیر مغان ندانم باز
***
هر آن نماز كه كردی به كنج صومعه خواجو
رضای دوست به دست آر ور نه جمله قضا كن
سنایی:
در طریقت كجا روا باشد دل به بتخانه رفته، من به نماز
***
آن نمازی كه عادتـی باشد خـــاك باشد كه باد بر پاشد
سعدی:
نماز شام قیامت به هوش باز آید
كسی كه خورده بود ميز بامداد الست
***
كافر و كفر و مسلمان و نماز و من و عشق
هر كسی را كه تو بینی به سر خود دینی است
***
كلید در دوزخ است آن نماز كه در چشم مردم گزاری دراز
***
تو هم پشت بر قبله ای در نماز گرت در خدا نیست روی نیاز
نظامی:
زر كه ترازوی نیاز تو شد فاتحهي پنج نماز تو شد
شیخ محمود شبستری:
تو تا خود را به كلّی در نبازی نمازت كی شود هرگز نمازی؟
مولوی: (مثنوی)
باد خشم و باد شهوت باد آز برد او را كه نبود اهل نماز
***
این نماز و روزه و حجّ و جهاد هم گواهی دادن است از اعتقاد
***
كاین نمــازم را میامیز ای خدا با نمــــاز ضالین و اهــل ریــا
***
از برای چارهي این خوفها آمد انــدر هر نمازی اهدنــا
مولوی: (دیوان شمس)
نماز شام چو خورشید در غروب آید ببندد این ره حس، راه غیب بگشاید
***
چو نماز شام هر كس، بنهد چراغ و خوانی
منم و خیال یاری، غم و نوحه و فغانی
***
وضو زاشك بساز و نماز كن به نیاز
خراب و مست شو ای جان ز بادهی ازلی
***
ای زاهـــد شبخیز تو مغرور نماز بیرون ز نماز روزگاری دگر است
***
تا با تو بوم، مجاز مـن عیـن نماز چون بی تو بوم، نماز من جمله مجاز
فردوسی:
چنان بر دل هر كسی بود دوست نمــاز شــب و روزه آییــن اوست
***
و زآن پس بیامـد به جـای نمـاز هميگفــت با داور پـــاك راز
***
ز لشـكر بشــد تا به جــای نماز ابـا كـــردگــــار جهان گفت راز
***
بیـامد خـرامـان به جــای نمـاز هميگفـــت با داور پــاك راز
***
و زآن جا سبك شد به جای نماز هميگفـــت با داور پـاك راز
سهراب سپهری:
من مسلمانم
قبله ام یك گل سرخ
جانمازم چشمه مهرم نور
دشت سجّاده من
من وضو با تپش پنجرهها ميگیرم
در نمازم جریان دارد ماه جریان دارد طیف
سنگ از پشت نمازم پیداست
همه ذرات نمازم متبلور شده است
من نمازم را وقتی ميخوانم
كه اذانش را باد گفته باشد سر گلدسته سرو
من نمازم را پی تكبیره الاحرام علف ميخوانم
پی قد قامت موج
كعبه ام بر لب آب
كعبه ام زیر اقاقیهاست
كعبهام مثل نسیم ميرود باغ به باغ ميرود شهر به شهر
حجرالاسود من روشنی باغچه است.
سید نعمت الله جزائری در كتاب انوار نعمانیه مینویسد: یكی از دوستان مورد اعتماد و عادلم گفت با خود فكر كردم كه در حدیث وارد شده هر كس دو ركعت نماز او قبول شود عذاب نمیشود. تصمیم گرفتم به مسجد كوفه بروم در آنجا دو ركعت نماز با حضور قلب بخوانم و خود را از وساوس شیطان خالی نمایم، ناگاه به خاطرم گذشت كه مسجد كوفه مناره ندارد، اگر كسی بخواهد منارهای برای آن بسازد از كجا سنگ و گچ تهیه كند، بالاخره به فكرم رسید كه از فلان محل بهتر میشود، تهیه نمود، كمكم تعیین كردم كه در چند روز این مناره تمام میشود و سر مناره را چگونه میسازند.
همینكه دو ركعت نماز تمام شد. متوجه شدم من هم از ساختمان مناره فارغ شدهام. فهمیدم به مسجد كوفه آمدم برای ساختن مناره نه برای دو ركعت نماز با حضور قلب.[1]
[1] . پند تاریخ، ج5، ص221.